دنیای کج و معوج من

دیوونــــــگیــ هآمـــ .قوانیـ ـ ـ ـن کجکی

با تو هستم با تویی که زل زدی تو مانیتور دنبال چی میگردی؟

 بی خیال.!! از فکر بیا بیرون لبخند بزن ناراحت نباش؛بخند جییییغ بزن!!!

برو لب پنجره داد بزن تو خودت نریز هر کی بهت بد کرد مطمئن باش

زمین گرده... هر کی دوست نداشت لیاقت نداشته!

الکی حرص نخور. تو خوب باش میون این همه بدی.

تـــــــــو. مــــــــن. هممــــــون. شاید همین فردا. شاید..!

نـــبـــــــاشیم. نـــــبـــــــاشم. پس بخند......

 

+آفرین،نیشا بـــــاز...

یک شنبه 24 آذر 139223:26 جوجو

عـاشـق مَـردی شُده اَم کـه, بـوی مَـردانگیَـش غُـرور زَنانــه ام را, دیوانــه میکـُنَــد

شنبه 23 آذر 139222:3 جوجو

پسر نصف شب به دوست دخترش تلفن میکنه...

دختر : سلام عزیزم، همه چی خوبه ؟؟؟

پسر : میخوام چیز مهمی و بهت بگم ...

دختر : اوممم، ما که کلی قبلش با هم صحبت کردیم

پسر : من ... من میخواستم رابطه

 دوست پسر دوست دختریمونو تموم کنیم !!!

دختر : زبانش بند اومد ... آخه چرا ؟! من که اصلا کاری نکردم ؟!

پسر : چون میخوام به عنوان "همسرم" دوستت داشته باشم ...

باهام ازدواج میکنی عشقــــــم ؟؟؟

دختر : نه ...

پسر ضایع شد و کَپه مرگِشو گذاشت :|

شنبه 23 آذر 139222:0 جوجو

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت
و بستری شد… نامزد وی به عیادتش رفت و در میان
صحبتهایش از درد چشم خود نالید…
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند…

.

نامزده هم رفت با یه دختر خوشگل دیگه ازدواج کرد!
:|
.

.
.
.
.
.
.
.
..
البته این داستان یه ورژن تخیلی هم داره که پسره خودشو به کوری میزنه که دختره ناراحت نشه ... ولی من واقعیشو گذاشتم که توهم عشق و عاشقی بهتون دست نده ... بعله اینجوریاس!

چهار شنبه 24 آبان 139120:10 جوجو

شب است .تاریک تاریک.انگار تمام دنیا با هم قهرند.

امشب دیگر پرنورترین ستاره ها هم نمیدرخشند.

حتی همان هاییی که دیشب برایم چشمک میزدند.........

امانه .اینها همه فقط خیالات من هستند.

امشب هم ستاره ها میدرخشند به پرنوری دیشب،شاید هم درخشانتر.

در آسمان ضیافتی بر پاست .زمین هم دست کمی از آسمان ندارد.

امشب باز هم کودکی متولد میشود.پیرمردی میمیرد.

زندگی جاریست با همه ی خوشی ها و ناخوشی هایش

واین فقط من هستم که در سکوت بیرحم خانه ،روبروی تکه های قلبم زانو زده

و تمام تنم را تکه های قلبم زخمی کرده است.

این منم که زمین و زمان را نفرین می کنم.

آخر دیگر دلی برایم باقی نمانده تا به حال بقیه بسوزد.

حتی حوصله ی نفس کشیدن را هم ندارم .

هوا هم مسموم است.

بوی تعفن می آید،بوی خیانت،بوی شهوت،

انگار باز هم در این نزدیکی ها کسی عاشق شده است.

با تکه های پازل قلبم کلنجار میروم.

هرچقدر سعی می کنم نمی توانم آنهارا سر جایشان بچسبانم.

جوری که هیچ کس نفهمد این دل روزی شکسته است.

کسی نفهمد این دل زمانی عاشق بوده است.

آری ترمیمش می کنم تا کسی نفهمد این مایه ی ننگ را.

دیگر خسته شده ام .

سرم را بلند می کنم.

نگاهم بر پنجره ثابت می ماند.

نوری می درخشد.

انگار باز هم خیالاتی شده ام.

اما این نور مانند تمام سراب های زندگیم از بین نمی رود

بلکه هر لحظه روشن تر از قبل می درخشد

ومرا به سوی خود می کشد.

آری کسی مرا میخواند

بیا ،ای رفته ،صد بار آمده باز آ.

که من رد را نبستم منتظر بودم که برگردی .

این صدای دلنشین سرتاسر وجودم را ارامش می بخشد.

تکه های قلبم را با زحمت از روی زمین جمع می کنم.

زورم به آنها نمیرسد.

خیلی بیشتر از آنی هستند که فکرش را میکردم.

درون دستهایم جا نمیشوند.

پس جمعشان می کنم

و درون لباسم میریزم

درست مانند بچگی هایم.

که گلهای باغچه را می چیدم و درون لباسم میریختم

میرفتم یک گوشه می نشستم

ودسته های کوچک گل درست می کردم.

اینبار کسی مرا پرشور تر از قبل میخواند.

به سوی نور رهسپار میشوم

و سکوت پنجره را می شکنم

بدنبال منشا نور میگردم

اما در همه جا هست.

دوباره بوی عشق می آید.

اما دل انگیز است.

تکه های قلبم را به خالق خود می سپارم.

به عاشقانه ترین شکل ممکن فریاد می زنم.

خدایا عاشقت هستم.

او هم جوابم را میدهد.

نگاهی به دستانم می اندازم

و قلب خود را می یابم.

 درست مثل روز اولش شده است.

اینبار هم می نشینم و باز هم از عشق می گویم.

نه با یک انسان بلکه با خالق خود

خالقی که مرا عاشقانه آفرید.

او هم جوابم را می دهد با عشق،

برعکس تکمام عشق های زمینی

که پاسخت را با تکه های قلبت

که به آنها بخشیدی می دهند.

اما احساس می کنم روحم به پرواز در آمده.

احساس قطره ای را دارم که به دریا پیوسته.

روح من هم به خدا پیوسته.

به همان خدایی که روحش را به من هدیه داد.

حال مانند کودکی هستم.

که تازه متولد شده است

اما اینبار عشق را هم با خود به همراه دارم

عشقی پاک و با وسعتی بی نهایـــــــــــــــــــــــــــــــــت

زیباترین احساسی که داشته ام و در عین حال غیر قابل درک ترین آنها.

پنج شنبه 4 اسفند 139022:25 جوجو

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »

پنج شنبه 6 بهمن 139021:0 جوجو

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 453
بازدید ماه : 1013
بازدید کل : 255427
تعداد مطالب : 407
تعداد نظرات : 1084
تعداد آنلاین : 1

هدايت به بالا

کد هدايت به بالا

پشتیبانی

آپلود عکس

کد متحرک کردن عنوان وب

** *** **


نایت نما


نایت نما


نایت نما

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

* *